دختر بارانی/8
نوشته شده توسط : نازنین خطر
#دختر_بارانی

پست هشتم

حقیقت هم همین بود...دوست نداشت دوباره به این شهر برگردد..

شهری که غروبش با خستگی بود و طلوعش با آرزوی برگشت بود...

حال داشت بر می گشت...به شهرش...پیش پدر و مادرش

شاید نبودند شاید دیگه نمی تونست در آغوششون چشم ببندد ولی همین که می دانست به آن دو نزدیک تر است،برایش کافی بود...

می ترسید...نمی دانست تک و تنها تو این شهر بزرگ چه کند...

می ترسید...حداقل عمویش هوایش را داشت ولی حالا...

سعی کرد چشمانش را بسته و خود را در دامن خواب رها کند ولی صدا ها و تکان های ماشین اجازه ی این کار را بهش نمی داد

-مامان؟

-بله؟

-من شکلات می خوام.

-شکلات از کجا بیارم دخترم؟قبلا گفتی منم گفتم ندارم ولی رسیدیم می خرم برات.

-ولی من الان می خوام.

چشمانش را باز کرد...صدای دخترک روی مخش راه می رفت...

دست توی جیب مانتو اش کرد...

شکلاتی را دراورد و به سمت صندلی جلو خم شد...

دستش را جلو برد و بدون هیچ حرفی شکلات را به دست دخترک داد...

مادر و دختر تشکر کردند و لیلی تنها به گفتن خواهش می کنم اکتفا کرد...

حالا شاید راحت تر می توانست برای نیم ساعت بخوابد...

وقتی چشم باز کرد اتوبوس ایستاده بود...

باتعجب به پشت شیشه اتوبوس نگاه می کرد...

گویا تصادف شده بود...

دو تا ماشین با هم برخورد کرده بودند...

هر دو راننده جوان بودند با همراهان جوان...راننده همش دست در موهایش می کشید...انگار مقصر او بود...

از کودکی از این صحنه ها متنفر بود...

یک بار که با مادر و پدرش می خواستند به نزد عمویش بروند این اتفاق برایش پیش امده بود...

****

بالاخره رسید...

هوای تهران هم بارانی بود...

چند سالی می گذشت ولی هنوز نام کوچه ها رو به یاد داشت...

آدرس خونه ی کلنگیشان را داد... هر چند انتظار دیدن اون خونه ی کلنگی رو را نداشت...

سوار تاکسی شد...

راننده از آینه بهش نگاه کرد و پرسید

-کجا برم؟

-برید به این آدرس...

کلید را از تو کیفش درآورد...

عمویش هماهنگی های لازم را انجام داده بود...

نگاهش را به بیرون دوخت...این شهر هم بارانی بود مثل حال و هوای قلبش

نفس عمیقی کشید...

توی اولین فرصت باید یک سر به پدر و مادرش می زد...

سرش را به شیشه ی خنک ماشین تکیه داد و به عابرا نگاه می کرد...

یکی چتر به دست می دوید تا خیس نشود و دگری با خوشحالی قدم می زد...

پول تاکسی را پرداخت کرد و پیاده شد...

نگاهی به ساختمان کرد...

در را با کلید باز کرد و سوار آسانسور شد...

تو هر واحد دو طبقه بود.. طبقه ی دوم از آسانسور پیاده شد...

به سمت واحد سمت چپ رفت...وارد خانه شد...

برق را روشن کرد...نگاهی به کل خانه انداخت...آشپزخانه ی کوچک و پذیرایی و دو اتاق خواب برایش کافی بود...





:: بازدید از این مطلب : 65
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم